جدول جو
جدول جو

معنی پای رود - جستجوی لغت در جدول جو

پای رود
موضعی به مغرب کبراباد در مشرق قهستان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پای وند
تصویر پای وند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه رود
تصویر شاه رود
رود یا سیم بزرگ و بم در آلات موسیقی، نوعی ساز، رودخانۀ بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک روز
تصویر پاک روز
روز روشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای بند
تصویر پای بند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
منصب علم برداری چه توغ در ترکی علم فوج را گویند، (غیاث اللغات)، گرد آمدنگاه لوطیان و سر غوغایان شهری، پاتوغ، و مجازاً هرمجمعی از مجامع، و توغ نیزه ای است و بر سر آن دم اسبی منتهی بگلولۀ زرین
لغت نامه دهخدا
پاجوش، شولان و شاخ تر که از ریشه درختی روید
لغت نامه دهخدا
ستون، دیرک، تیرک:
دوم دانش از آسمان بلند
که بی پای چوب است و بی داربند،
بوشکور
لغت نامه دهخدا
(یِ حَ / حُو)
پایۀ حوض، رسوائی. (فرهنگ رشیدی). جای رسوائی و بدنامی. (برهان).
- گرد پای حوض گردیدن، کنایه از آن است که سردرگم و مبهم در جای بگردد بواسطۀ ساختن کاری و یا بدست آوردن مطلبی. (برهان) :
شمس بی نور و خواجۀ بی اصل
چند از این دفع گرم و وعده سرد
از سر جوی عشوه آب ببند
بیش از این گرد پای حوض مگرد
تا مرا در میان تابستان
مر تو را پوستین نباید کرد.
انوری.
بشب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض میگشت.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
تشنه را خود شغل چه بود در جهان
گردپای حوض گشتن جاودان.
مولوی.
بیش ازین گرد پای حوض مگرد
که من امروز رند می خوارم.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
خون من میریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر
گرد پای حوض میگشت این دل مجروح زارم.
اوحدی (در صفت معشوقه در حمام)
لغت نامه دهخدا
روز روشن:
چنان کن که چون بردمد پاک روز
پدیدآید از چرخ گیتی فروز،
فردوسی،
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تا پیش کوه اسپروز،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
فرزند ارد دوم، پادشاه اشکانی. او دیرزمانی با رومیان در نبرد و همیشه فائق بود لیکن عاقبت در سال 38 قبل از میلاد بدست وانتی دیوس کشته شد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عمل آنکه پاکرو باشد. پارسائی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان فروغن بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 42هزارگزی باختر ششتمد و 4هزارگزی جنوب کال شور، جلگه است و گرمسیر و دارای 270 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و شغل مردم آن زراعت و کرباس بافی است، و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء بلوک پیرکوه از دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت که در جنوب خاوری رودبار و 7000 گزی جنوب امام کنار رودخانه چاکرود واقع است، محلی است کوهستانی هوایش معتدل است با 150 تن سکنه، از رودخانه چاکرود مشروب میشود، محصولش غلات و بنشن و گردو است و شغل عمده سکنۀ آنجا آسیابانی در آسیابهای متعددی است که در طول رود خانه چاکرود ساخته اند و خانه هاشان نیز در جنب آسیابهاست، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اردمه بخش طرقبۀ شهرستان مشهد، واقع در 22 هزارگزی جنوب خاوری طرقبه و 17 هزارگزی شمال شوسۀ عمومی مشهد به نیشابور، ناحیه ای است کوهستانی و معتدل، دارای 936 تن سکنه است که شیعی مذهب و فارسی زبانند، این ده از رودخانه مشروب میشود و محصولاتش غلات، بنشن، میوه جات و اشجار و اهالی به کشاورزی و کرباس بافی گذران میکنند، راه آن مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نام رودی بوده است در سیستان، صاحب تاریخ سیستان گوید: ... و اکنون پیداست که رود هیرمند و رخدرود و خاش رود و فراخ رود و خشک رود و هرات رود و آب دشتها و کوهها از همه اطراف سیستان و از هزار فرسنگ همه بزره آید و یکی سوراخی است آن را دهان شیر گویند نه بزرگ همه این چندین آب بدان فروشود، هیچ کس نداند که کجا شود مگر خدای تعالی و تقدس و این از عجائبهاست، (تاریخ سیستان ص 15 و 16)، محشی تاریخ سیستان در ذیل ص 179 این رود را منسوب به خواش می داند و می گوید حالاجزء خاک افغان است، (تاریخ سیستان پاورقی ص 179)
لغت نامه دهخدا
پاروب، بیل چوبین که برف بدان روبند و بعضی گفته اند که پاروب آن باشد که دسته ای دراز دارد که روبنده به پا ایستاده جا بروبد و مطلق جاروب نیست چنانکه بعضی گمان برده اند، (رشیدی)، پارو، (مهذب الاسماء)، و چوبی پخ با دسته ای دراز که خبازان خمیر بر آن گسترده و در تنور نهند
لغت نامه دهخدا
پاافزار، کفش، نوعی از پاافزار و جوراب است، (تتمۀ برهان)، چموش: هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم، (گلستان)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است ازدهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در23هزارگزی جنوب خوسف و 2هزارگزی خاور راه مالرو عمومی سرچاه، جلگه، گرمسیر، دارای 25 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن اتومبیل رو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
بوسنده پاظنکه پای کسی را بوسد، پای بوسی تشریف بخدمت: بپا بوس علی بن موسی الرضا مشرف شدم. یا به پابوس کسی رفتن، بخدمت او رسیدن حضور او مشرف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای حوض
تصویر پای حوض
پاشویه، رسواگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای چوب
تصویر پای چوب
ستون دیرک تیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای جوش
تصویر پای جوش
شولان و شاخ تر که از ریشه درخت روید پاجوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای توغ
تصویر پای توغ
پاتوغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای پوش
تصویر پای پوش
پا افزار کفش، نوعی از پا افزار چموش چاموش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک روز
تصویر پاک روز
روز روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک روی
تصویر پاک روی
عمل آنکه پاک رو باشد پارسایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای آور
تصویر پای آور
بزرگ توانا با قدرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای کوب
تصویر پای کوب
پاکوب، پای باز رقاص بازیگر پای گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای رنج
تصویر پای رنج
پارنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای خوش
تصویر پای خوش
زمین گلناک و مرطوب که بسبب رفت و آمد بسیار خشک و سخت شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای آور
تصویر پای آور
((وَ))
بزرگ، توانا، باقدرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پای کوب
تصویر پای کوب
رقاص، کوفته شده، له شده، پاکوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پای مزد
تصویر پای مزد
((مُ))
حق القدم، زری که به شاعران و مطربان دهند تا در جشن و مهمانی حاضر شوند، پارنج
فرهنگ فارسی معین